زلـال



خب اینکه بخوای یه چیزی که توی زندگیت هست رو خیلی سریع ببری بیرون فوق العاده سخته.
من این کارو کردم :)
چیزی که شب و روزمو باهاش میگذروندمو رو راحت شستم گذاشتم کنار.
این کار خیلی سخت بود خیلی:(اگه به خود،خودم باشه هنوز دوست دارم اونو داشته باشم.
اما به خاطر صحبت ها و بحث های بسیار با مامان جان و خواهر جانا و.که میدونم صلاحم رو میخوان گذاشتمش کنار .
حس معتادی رو دارم که ترک کرده:(
خلاصه بگذریم ،هنوز نتونستم چیز جایگزینی براش پیدا کنم:(
پ ن : میتونید فکر کنید یه سرگرمی که الان یه نو جون بهش احتیاج داره.
پ ن 2:کار خلافی انجام ندادما.
پ ن 3 :دلم میخواد گریه کنم.
پ ن 4: تازه شنبه امحتان علومم دارم،از علومم بدم میاد :\ 


بیاید برای همدیگه دعا کنیم تا به حاجت های قشنگ و رنگا رنگمون برسیم.
اولین دعای همون که ظهور آقاست.اصلا من میگم دیگه اگه اقا بیاد مگه ما چیز دیگه ای هم میخوایم؟چقدر دنیای بعد ظهور قشنگه :)
دومین دعا هم سلامتی برای مادر پدر ها و همه مردم عزیز کشور اصلا همه مردم جهان به جز ترامپ:)
بیاید همگی دعاکنیم  دیگه هیچ جنگی نباشه و همه با صلح زندگی کنند:)
بیاید دعا کنیم برا اون بچه ای که شبا تو خیابون میخوابه.
برای اون بچه ای که مامان و باباش از هم جدا شدنند و این بچه داره تاوان میده:(
دعا کنیم همه زندگی ها کلی قشنگ ادامه پیدا کنه:)
همه به آرزو هاشون برسن و هدف هاشون رو لمس کنند.

برا منم دعا کنید:)
چند تا دعای قشنگ بنویس.



زلال جان دو روز دگر تو وارد پانزده سالگی میشوی :)

بنویس از گذشته ات تا بماند:)

 

گذشته اخوب بود چرا که شیرینی هایش بیشتر از تلخی هایش بود.

زلالم سال اول دبستان را یادت هست؟همان سالی که در مدرسه از همه چیز و کس میترسیدی و همیشه نگران بودی ؟

سال دوم دبستان چطور ؟ان سال بهتر از سال اول بود تو دوستان خوبی پیدا کرده بودی اما استرس و ترس از معلمت همچنان پا برجا بود ان شب هایی را یادت هست چند باره بلند میشدی و کیفت را چک میکردی که مبادا کتابی را فراموش کرده باشم،یادت هست چقدر کوچک بودی؟

سال سوم یکی از بهترین سال ها شد معلمت عالی بود :)خانم ی را میگم یادت هست چقدر مهربان بود چقدر ارام و با وقار بود؟

سال چهارم تنها شیرینیش دوستت فاطمه بود تو یادت نمی اید ولی انقدر با او رفیق شده بودی که معلم ها اسی شده بودند از این دوستی شما .مامان همیشه میگفت اگر فاطمه دوست زلال مدرسه اش را عوض نمیکرد دوستی انها افراطی میشد>

سال پنجم را با غمی بزرگ اغاز کردی دیگر در کلاس فاطمه ای وجود نداشت که با او بغل دستی بشوی و تمام خاطرات روزانه ات را با او درمیان بگذاری :)ساما سال پنجم هم گذشت و تو توانستی با دیگر افراد ارتباط بگیری:)

از تجربه سال پنجم استفاده کردی و ششم را با ارامش خاصی اغاز کردی:)در ان سال دوستان خوب و بد زیاد داشتی ،دوستانی که از جنس تو نبودن داشتی دوستانی نا پاک اما ان نیز گذشت .

سال هفتمت پر استرس بود اما با تسلط اوایل طبیعی بود .

سال هفتمت را زمانی اغاز کردی که خوتهرت ایران نبود با غم سختی که تمام خانواده را در بر میگرفت ،یادم هست ان روز ها برای اولین بار گریه بابا را دیدم ،مامان همیشه میگفت که برای هدفش رفته است و برایش مفید است اما پدرست دیگر :)

زلال جان تو نیز حالت تعریفی نداشت،ان روز ها اگر کسی حتی خواهرش را صدا هم میزد بغضت میگرفت :)

دلتنگ بودی و دلتنگ :)

با خواهرت برای شش ماه خداحافظی کردی برای شش ماه با اغوش او وداع کردی.

ماه بعد رفتن خواهر مهدیار پا به جهان گذاشت ،همدم کوچکت شد و تو فهمیدی که یه نوزاد هم میتواند حال خوبت شود :)

هفتم هم به پایان رسید تابستان 98 بهترین تاستان زندگی زلالمان شد :)

دوستانی عزیز تر از جان داشت ان زمان ،از ان اکیپ ده نفره صحبت میکنم میشناسیشان دیگر ؟

حالا تو در اواسط ماه مهربانی سال هشتم هستی و چقدر زیباست که بگویم به ارزوی دیرینت رسیدی و اربعین انشالله کربلا هستی:)

 

+ممنون از دعوت پاییز مهربانم:)

+فردا قراره حسین (پسر خالم) به جمع خاندانمون اضافه شه و من بسی ذوق دارم:)

++اربعین کربلا انشالله همتونو ببینم^^

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


از 10 روز پیش دارم برنامه های تولد آبجیمو میریزم، وقتی نتونی کسی رو بغلش کنی بهش تبریکت تولد بگی و کلی باهات فاصله داره دست به دامان اینترنت و ویدیو میشی:(
قرار شد خانوادمون +دوستای صمیمی آبجیم یه ویدیو از خودشون بگیرن و تولدش تبریک بگن بعد همه این ویدیو ها رو پشت هم بزاریم تا براش بفرستم:)
هماهنگ کردن با این همه ادم که ویدیو از خودشون بگیرن بفرستن سخته چون خیلی لفتش میدن 11 روز مونده به تولد آبجیم ولی نمیدونم چرا قبول نمیکنن که ادیت کردن این ویدیو کار سخته و هی با جمله هایی مثل باشه عزیزم شب میفرستم، میفرستم برات، مگه بقیه فرستادن؟
 آدمو میفرستند دنبال نخود سیاه-_-
امید وارم چیز خوبی از آب در بیاد و آبجیم خوشحال شه از دیدنش. 

+7/مرداد پارسال کجا و امروز کجا
+دلم تنگه رفقای قدی:(
پ ن :18 ام تولد آبجیمه :)


همیشه از بچه گی دنبال شغل آیندم بودم، یادمه اول دوم دبستان بودم که به خاطر کشیدن دندونم رفتیم دندان پزشکی انقدر از اون دندان پزشکه خوشم اومده بود که تصمیم قطعی گرفتم حتما بزرگ شدم دندان پزشک ماهری بشم، اما بعدش از بین صحبت های بزرگترا فهمیدم دندان پزشکی شغلی است پر درامد اما باید جرعت اینکه دستتو بکنی تو حلق ملت رو داشته باشی، که فهمیدم اصلا نمیتونم جیغ داد های دخترکی چند ساله زیر دستم که به خاطر درد دندانی که من بهش دارم وارد میکنم رو تحمل کنم اما خدایی دندان پزشکی شغل باحالی هم میتونه در کنار پر درامد بودن باشه مثلا وقتی که دستت توی دهن طرفه هی ازش سوالای رو مخ مثل:چرا دندونات اینجوری شدن؟ ، مسواکتو درست نمیزنی؟.بپرسی و به طرف اصلا فرصت حرف زدن رو ندی. 

 خلاصه چندی بعد تصمیم گرفتم معلم بشم اما وقتی با خودم فک کردم دیدم لایق اینکه شغل انبیا رو ادامه بدم نیستم، همش به خودم میگفتم ادم همه وقتشو بزاره پای بچه های مردم و پای اونا پیر بشه و فهمیدم که بهتره به شغل دیگه ای فک کنم که فهمیدم بگی نگی در شغل نویسندگی و نوشتن مهارت دارم تصمیم به نوشتن کردم و واقعا هم از این کار لذت میبردم در همین احوال نویسندگی بودم که فهمیدم چشام ضعیف شده و باید عینک بزنم و حالا من یه دختر قدر بلند و با عینک مستطیل شکل که وقتی میزدم خودم رو توی یه مانتو سفید و مغنه مشکی که با وقار راه میره و یا برای مادر شکسته شده ی دخترکی جوان نسخه مینویسد و همون موقع به منشی میگه که نیاز نیست از این خانومی که میان بیرون هزینه ای دریافت کنید و با چشمان غرق در شوق دخترک رو به رو میشود و اینجاست که به خودش افتخار میکند. در همین فکر هاو خوشیها بودم که برای تعمیر عینک به درمانگاهی وارد شدم همان موقع با مادری که فرزند 4،3 ساله خویش را در آغوش گرفته و سریع خارج میشود رو به رو شدم وقتی به طبقه مورد نظرمون رسیدیم بیشترین صدایی که جلب توجه میکرد آویخته شدن صدا دو تا از بچه های مریض بود که اگه بیشتر ادامه پیدا میکرد هم باعث ناراحتی و هم به شدت عین دارکوب توی مغزت میزد حالا بود که فهمیدم شاید دکتری هم برای من خوب نباشه فک نمیکنم تحمل دیدن اشک های دخترکی برای ماردش و پیر زنی برای پیرمردی که تمام عشق و عمرش را به پایش ریخته و یا صدای اشک ریختن هایی که اگر سنگ آن را بشوند دلش به رحم میاد، دلش به رحم میاد برای مادری که برای پسر جوان خود که تازه از عملیاتی سخت برای نجات مردم که در آن به خاطر زیاد بودن آتش به پایین پرت شده و حالا زیر عملی سخت است خدا خدا میکند، تحمل ندارم تحمل ندارم به انسان هایی که عزیزترینشان مرگ و زندگییش مشخص نیست لبخندی مصنوعی بزنم و بگویم:همه چیز خوب است به خدا توکل کنید که شاید این جمله دروغ و یا شاید راست، شاید برای نجات فردی دیگر که خودش را از نگرانی نکشد و یا حتی.چقدر این جمله داستان در دل خود نهاده است که اگر بخواهم به آن فکر کنم دلم به حال همه کس و همه چیز میسوزد.

بگذریم.

دلم برای خودم سوخت، خود خودم دلم برای خودم که حتی نمیداند چه کار کند که برای این دنیا و برای این مردم و هم نوعانش چه کند که مفید باشد.

پس تصمیم گرفتم.بیشتر فکر کنم.




خسته نباشید، متن طولانی بود.

+شما چه کاری رو دوست دارید؟؟


دخترکی خرد سال ز من پرسید:چه میکشی در نوجوانی؟

 شیرین است ایا؟

در پاسخ گفتم:نوجوانی شیرین است گر مدارا کنی با چند چیز.دخترک کنجکاو خواست بداند آن چند چیز را.

بگفتم:برای خود قوانین تصویب کن ،برای خودت ارزش قائل باش،از لحظه لحظه زندگیت استفاده بِه کن و سخن بزرگان را راه نمای زندگیت قرار بده ابتدا بزرگان خود را بشناس.

کتاب بخوان ،کتاب بخوان و کتاب بخوان اما در کنار درست و بدان هرچه برای درست میکنی برای خودت میکنی ،به پدر و مادرت احترام بگذار و برای انتخاب دوستت هرچه دقت در خود داری بگذار.

دخترک که در اواخر خرد سالی  سر میکرد رفت تا از لحظه های راختیش لذت ببرد.


هممون چون عشق به نوشتن داریم اومدیم اینجا و باید یه مکان خوب بی نقص در اختیار داشته باشیم:)

بیان کلی خدمات قشنگ و مفید داره اما من خودم دو تا مشکل دارم :)
اول اینکه پیدا کردن قالب کار سختیه و تنوع قالب های خود بیان کمه. 
و دوم، کاش میشد وبلاگ هایی که توی  سامانه های دیگه فعالیت میکنن رو هم دنبال کنیم:)
ممنون از دعوت پرتو عزیزم❤️
دعوت میکنم از همه کسایی که توی بیان فعالیت دارن و این مطلب رو میخونن^~^

تو این هفته خیلی حالم بد بود و همش عصبی بودم.دلم میخواست یکی رو بزنم و فکر میکردم با این کار اروم میشم.

تا دیروز که تصمیم به یه سفر خارج از شهر تو طبیعت گرفتیم :)

یکی از بهترین سفرهام و با ارامش ترین سفر هام بود ولی من دقیقا اون موقع هایی که تنهاییروی تاب نشسته بودم یه کم نور خورشید و یه باد ملایم هم بود و شعر های فاضل نظری را بیت به بیت میخواندم فهمیدم هنوز زندگی پر از قشنگیه و امیده.


پ ن :ولی یه گربه اونجا بود کلی بهم استرس وارد میکرد میترسیدم یهو از پشت بپره روم:(بقیه هم مسخرم کردن.



+ عزیزی می گفت : اگه یه روزی یه نفر دلتو شکست حتی اگه یک روز از عمرش مانده باشد دلش شکسته میشود.

.

+عزیز دیگری هم میگفت :قشنگی یعنی اگه یکی دلتو شد  به نیتش دو رکعت نماز بخوانی وبگی خدایا من بخشیدم:) شمام ببخش.

.

.

من نه انقدر رئوفم که برایش نماز بخوانم و نه آنقدر بد که دلم به شکستن دلش راضی شود میسپارمش به خدایم^^

 

پ ن :این دل شکستن ها تازه اولش است. نه؟؟؟

پ ن 2:بعد از مدتی دوباره ستاره ما هم روشن شد:)

خیلی با وبم احساس غریبی میکردم :/

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جزوه 92 | دانلود جزوه , نمونه سوال , تست کنکور , آزمون آزمایشی یا رب نظر تو برنگردد آموزش و دانلود مانگا MANGA دنیای من پندار وب اتوبار و باربری شرق محک بار ۰۹۱۲۵۳۶۶۰۶۸ بصیرگراف دانلود جديد ترين بازي هاي انلاين Miriam